برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) 11
نوشته شده توسط : admin

 

ارشیا از پله پائین امد کتش را در اورد و کلید را توی جیب شلوارش انداخت. دکمه بعدی پیراهنش را هم باز کرد. تعداد زیاد جمعیت باعث شده بود هوا حسابی گرم و خفه باشد. بوی ادکلن و سیگار و پیپ فضا را پر کرده بود. موسیقی تند و بلند برای لحظه ای قطع نمی شد. حالا که ترنج نبود انگار چیزی راگم کرده باشد کلافه بود. داشت دور خودش می چرخید که مهر ناز خانم به طرفش آمد:
ترنج کو؟
ارشیا با سر به پله اشاره کرد و گفت:
بالاست. حالش خوب نیود.
مهرناز خانم با لحن دلسوزانه ای گفت:
دیدم رنگش پریده حق داره. کم نشنید امشب از این و اون.
ارشیا با چشم های گرد شده پرسید:
چی نشنید؟
مهرناز خانم زیر چشمی به چهره اخم کرده ارشیا نگاه کرد و گفت:
چیزی بهت نگفت نه؟ بس که نجیبه این دختر.
مامان درست بگین چی شده؟
چی بگم همین حرفهای خاله زنکی که همه موقعی که یکی عروس میاره می گن دیگه.
ارشیا اخم هایش توی هم رفت:
ترنج مگه عیبی هم داره که بخوان حرف مفت بزنن. به این سنیگنی و خانمی.
مهرناز خانم پوزخندی زد و گفت:
همه فکر می کنن این کار و کرده که دل تو رو به دست بیاره خرش که از پل رد شد میشه مثل بقیه.
ارشیا کلافه دستی توی موهایش کشید:
همه اینو گفتن
همه نه ولی اونایی که من توقع نداشتم.
خاله؟
اره. به خدا کلی دلخور شدم ازش. باورم نمیشد اینو بگه.
ارشیا عصبی روی زمین ضرب گرفته بود. نگاهی به جمع نیمه برهنه مقابلش که توی هم می لولیدند انداخت و فکر کرد:
چرا هیچ احساس نزدیکی با این جمع نمی کند. چرا هیچ وقت به کارهایشان عادت نمی کند. هیچ کدام از این جمع و از این چیز ها را نمی خواست. فقط ترنج خودش را می خواست. با همان چهره کودکانه با همان چشمان مورب و خواستنی با همان لب های کوچک شیرین. با ان نگاه گرم و عاشقانه.
یک لحظه دلش برای ترنج تنگ شد. اصلا حضورش لازم بود؟ نه کسی به او کاری نداشت. کسی هم فکر او نبود که بخواهد کاری هم به او داشته باشد. به طرف پله چرخید ولی همان موقع در باز شد و ماکان وارد شد. ارشیا دلش می خواست کله او را بکند. چقدر ترنج از دستش حرص خورده بود.
معلوم نیست باز کدوم گوری بوده.
بی اعتنا به سمت پله رفت که ماکان صدایش زد:
ارشیا.
از چهره اش معلوم بود که حسابی دلخور است. ارشیا به صدای او اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد:
با توام پسر.
ارشیا عصبی برگشت و گفت:
بفرما.
ارشیا از چیزی که ماکان فکر می کرد عصبی تر بود.
چته تو؟
ارشیا یقه کت ماکان را گرفت و بالای پله کشید:
معلوم هست کدوم گوری هستنی؟
ماکان که می دانست ارشیا حق دارد عصبی باشد یقه اش را به آرامی از دست او بیرون کشید و گفت:
خوب حالا. یه جایی گیر کردم.
ارشیا پشتش را به او کرد و گفت:
مرده شورت و ببرن.
و از پله بالا دوید. ماکان هم دنبال سرش رفت و گفت:
ارشیا بی خیال شو دیگه.
ارشیا کلید را از جیبش در اورد و با حرص به سمت ماکان برگشت:
اینقدر الاغی که فکر میکنی برای خودم می گم. احمق ترنج اینقدر حرص خورده که حالش بد شد.
رنگ نگاه ماکان عوض شد.
چی شده؟
ارشیا کلید را توی در چرخاند و در را آرام باز کرد و زمزمه وار گفت:
شب خوبی نداشته.
ماکان همانجور نگران پشت سر ارشیا وارد اتاق شد. ترنج خواب بود و به وضح پریدگی رنگش معلوم بود. ماکان گره کراواتش را کمی شل کرد و به خودش فحش داد:
عوضی. ببین چه غلطی کردی.
ارشیا روی صندلی کنار تخت نشست و کلافه به ترنج خیره شد. ماکان هم روی مبل یک نفره توی اتاق نشست و آرام پرسید:
چش شده؟
ارشیا آرنج هایش را روی زانویش گذاشت و سرش را میان دست هایش پنهان کرد بعد دست ها را روی موهایش سر داد و پشت گردنش نگه داشت و با همان لحن آرام گفت:
نمی دونم انگار خیلی...خیلی...یعنی چه می دونم زنا رو که می شناسی.
ماکان لب کلام را گفت:
خیلی حرف مفت شنیده.
ارشیا همانجور پاسخ داد:
آره. لعنتی ها . چی از جون من می خوان.

ماکان باز خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نیامده اگر اینجا بود نمی گذاشت هیچ کدام از این اتفاق ها بیافتد. ترنج مثل همیشه که خوابش سبک بود از مکالمه انها چشمانش را باز کرد. حالش بهتر بود. با دیدن ماکان اول لبخند زد و بعد هم اخمی کرد و گفت:
هیچ معلوم هست کجایی؟
بعد خودش را بالا کشید. ارشیا دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
فعلا بخواب
حالم خوبه
باشه ولی الان دراز بکش تا برای شام بریم پائین.
ترنج متکا را کمی بالا داد و به تاج تخت تکیه داد و رو به ماکان گفت:
کجا بودی؟
ماکان با شرمندگی سرش را پائین انداخت و گفت:
یکی از بچه ها داشت می رفت دبی گفت برم ببینمش واسه خداحافظی دیگه صحبتمون گرم شد وقت از دستم در رفت.
ارشیا مشکوک پرسید:
کدوم؟
ماکان خیلی ریلکس جواب داد:
تو نمی شناسیش.
ارشیا فقط گفت:
آهان.
و رو به ترنج گفت:
چیزی می خوای برات بیارم؟
ترنج به روی او لبخند زد و گفت:
نه.و چهره اش را کاوید. دکمه بالای پیراهنش باز بود و قسمتی از گردن و سینه اش مشخص شده بود موهایش هم که بخاطر گرما عرق کرده بود توی پیشانی اش ریخته بودند. نگاهش رنگی عشق و تحسین گرفت. ماکان به نگاه او لبخند زد و برای اینکه راحت باشند بلند شد و گفت:
من برم پیش سوری جون حاضری مو بزنم که کلی هم باید منت اونو بکشم.
بعد رو به آینه کراواتش را مرتب کرد و در حالی که چشمکی برای ترنج می زد گفت:
بریم ببینم اون پائین چه خبره. فکر کنم دیر رسیدم خوباشو بردن.
ترنج لبخند زد و ارشیا ساعت رو میزش را برداشت وگارد پرتاب کردن گرفت که ماکان از اتاق فرار کرد و در را بست.
بهتری؟
ترنج سرتکان داد. ارشیا دست او را گرفت و چرا به من چیزی نگفتی؟
ترنج نگاهش به طرح گل سرخی که روی رو تختی ارشیا بود خیره مانده بود سرش را بلند کرد و گفت:
چیو؟
اینکه دیگران چی گفتن.
ترنج لبش را گاز گرفت نفس عمیقی کشید و گفت:
چه فرقی می کرد؟
ارشیا با اخم گفت:
فرقش این بود که حال اولی رو می گرفتم تا بقیه هم دهنشون و باز نکنن.
بی خیال می خواستی تو عروسی خواهرت دعوا راه بندازی؟
چقدر ارام می شد وقتی کنار ترنج بود چه خاصیتی داشت این بودن که اینقدر او را آرام می کرد. از روی صندلی بلند شد و کنار ترنج نشست. ترنج کمی جابجا شد تا او هم روی تخت جا شود. ارشیا ترنج را در آغوش گرفت. دست هایش را که توی هم قلاب شده بود باز کرد و یکی از دست هایش را گرفت و درحالی که با انگشت های او بازی می کرد گفت:
اگه همه دنیا رو هم می گشتم خانمی مثل تو پیدا نمی کردم.
ترنج نفس عمیقی کشید و لبخند زد. ارشیا موهای خوش عطرش را بوسید و بعد هم هر دو سکوت کردند. شاید سکوت در آن لحظه بهترین کار بود.
صدای ماکان خلوتشان را به هم زد. ماکان به در زد و گفت:
بچه ها بیاین شام.
ارشیا رو به ترنج گفت:
این ماکان شعورش بالا رفته ها. سرش و ننداخت پائین بیاد تو.
ترنج خنده ریزی کرد و گفت:
به خودشم میگی.
ارشیا با لحن بی خیالی گفت:
هزار بار.
هر دو داشتند می خندید که ماکان دوباره به در زد:
زنده این.
ارشیا در همان حالت گفت:
بیا تو بابا.
ترنج خواست از ارشیا فاصله بگیرد که ارشیا نگذاشت. ماکان با احتیاط وارد اتاق شد و با دیدن ان دو که روی تخت نشسته بودند و ترنج در آغوش ارشیا لبخند پر حرصی زد و گفت:
بد نگذره؟
ارشیا خیلی پرو گفت:
نه اتفاقا داشت خیلی خوش می گذشت که یک خروس بی محل گند زد به خوشیمون.
ماکان به در تکیه داد و گفت:
مزاحمم برم؟


ترنج از خجالت بنفش شده بود. سعی کرد دستش را از دست ارشیا در بیاورد که او باز هم نگذاشت . سرش را پائین انداخته بود که نگاهش به نگاه ماکان نیافتد. ارشیا با همان خونسردی در حالی که با انگشت شصتش روی دست ترنج را نوازش می کرد گفت:
مزاحم که هستی ولی مگه نگفتی بریم شام.
چرا. کلا می خواین راحت باشین می گم شامتون و بیارن بالا
و نگاهی به ترنج انداخت که چیزی تا مرز مردن نداشت. رو به ارشیا گفت:
خوب ولش کن دیگه بچه از خجالت آب شد.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
زنمه دلم نمی خواد. خیلی ناراحتی برو بیرون.
ماکان زیر لب گفت:
نامرد بچه پرو
و از اتاق خارج شد. و در حالی که از پله پائین می رفت به چهره خجالت زده ترنج خندید اگر مثل قبل بود حسابی سر به سرش می گذاشت ولی با این موضوع نمی توانست شوخی کند. مطمئنا ترنج از خجالت سکته می کرد.
ارشیا بعد از رفتن ماکان خنیدید و دوباره سر ترنج را بوسید و گفت:
پاشو بریم شام.
ترنج بلند شد و گفت:
وای ارشیا دیگه این کار و نکن مردم به خدا.
چیه مگه.
خوب من رو م نمیشه.
مگه چکار کردیم نشسته بودیم دیگه.
ترنج شالش را برداشت و گفت:
نه پس می خواستی خوابیده باشیم؟
ارشیا به طرفش رفت و از پشت بغلش کرد و گفت:
ا دلت می خواست خوابیده باشیم.
ترنج با ارنج به شکم او زد و گفت:
مودب باش.
اون مال یه چیز دیگه اس.زن و شوهر باید بی ادب باشن با هم.
ترنج خنده اش گرفته بود.
برو کنار دیگه. به قول ماکان بچه پرو.
ارشیا خم شد و لپ ترنج را بوسید و گفت:
با این شال خیلی ماه میشی.
من ماه بودم عزیزم.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
ا. اینجوریاس
بعد با سرعت او را چرخاند و لب هایش را بوسید.
ترنج کمی هلش داد و گفت:
به خدا خیلی دیونه ای در بازه ها نمیگی یکی می بینه.
ارشیا با سرخوشی دست دور کمر او انداخت و گفت:
حالا که کسی نیامد بزن بریم.
کتش را پوشید ولی وقتی خواست دکمه بالای پیراهنش را ببند ترنج گفت:
بذار باز باشه بیشتر بهت میاد.
ارشیا دستش را انداخت و گفت:
هرچه بانو بگه.
بعد به طرف پله راه افتادند و ارشیا گفت:
بذار تلافی هر حرفی رو که زدن در بیاریم.
ارشیا به خدا بحث راه نندازی عروسی رو به همه زهر کنی..
خیالت راحت باشه. دعوایی در کار نیست.
بعد همان بازویش را به طرف ترنج گرفت و گفت:
بگیر مثل شاهزاده ها بریم پائین.
ترنج خنید و سرتکان داد. دست انداخت و بازوی ارشیا را گرفت و از پله پائین رفتند. تمام طول جشن. ارشیا در کنارش بود ولی هردو موقر و متین در کنار هم ایستاده بودند. نه ارشیا از این لوس بازی ها مقابل جمع خوشش می امد و نه ترنج حتی موقعی که رقص های درهم خانم ها و آقایان شروع شده بود آن دو توی حیاط در کنار هم قدم زده بودند. ارشیا به زور کتش را روی شانه ترنج انداخته بودو وقتی خودش از سرما در حال یخ زدن بود به زور ترنج به داخل برگشته بودند.
ولی حالا خود ارشیا پیشنها داده بود در برابر بقیه کمی صمیمی تر باشند تا به قول مهتاب دهان بقیه را آسفالت کند. با پائین آمدن از پله مهر ناز خانم با سرعت به سمتشان را رفت و کمی بلند تر از معمول گفت:
الهی فدات شم عروس خوشکلم. خوبی؟
ارشیا ابرویی بالا انداخت و به ترنج که داشت سعی می کرد نخندد نگاه کرد.
خوبم مامان. مرسی.
خدا رو شکر دیدم یک کم رنگت پریده بود.
نه چیزی نبود. یک کم سالن گرم بود.
آره. بیا عزیزم بیرم شام.
بعد رو به ارشیا گفت:
مامان جان برو برای خودتون شام بکش.بریم عزیزم. الهی فداتون شم. کی باشه عروسی شما دوتا.
و به جمعی که با لبخند های کج و کوله آنها را برانداز می کردند لبخند زد و گفت:
می بینین چه به هم میان.
و چشمکی به ارشیا و ترنج زد. ارشیا کنار گوش ترنج گفت:
این مامان من در چزوندن آدما استعداد بی نظیری داره.
و او را همراه خودش به سمت میز برد. برای خودشان غذا کشید و پشت یکی از میزهای خالی نشستند. سوری خانم بشقاب به دست به آنها نزدیک شد و گفت:
ترنج مامان خوبی. مهرناز گفت رفتی بالا استراحت کنی.
چیزی نیست مامان گرمم شده بود.


سوری خانم نگاهی به شال ترنج کرد و فقط سری تکان داد. ترنج هم به روی خودش نیاورد و سوری خانم ادامه داد:
الان خوبی؟
آره مامان گفتم چیزی نیست.
باشه.
ماکان از پشت سر سوری خانم خم شد و مادرش را بوسید و گفت:
برو عشقت داره دنبالت می گرده.
سوری خانم زد به بازوی ماکان و گفت:
نکن زشته.
ماکان یکی از صندلی ها را بیرون کشید و کنار ترنج نشست و گفت:
اها اگه الان مسعود خان بود که کلی هم حال کرده بودی.
سوری خانم با اخم یک پس گردنی به ماکان زد و گفت:
یک کم از این دوتا یاد بگیر. قدر سر سوزن شرم و حیا سرت نمی شه.
ماکان دست گذاشت پشت سرش و گفت:
تنبیه بچه توی جمع باعث نابودی اعتماد به نفسش میشه.
سوری خانم این بار خندید و گفت:
قربون قد وبالا ی این بچه برم که اصلا اعتماد به نفس نداره
ماکان خنید و گفت:
اخیش توجه خونم اومده بود پائین.
سوری خانم با خنده دور شد و ماکان در حالی که مشغول می شد به ارشیا که طلب کارانه نگاهش می کرد گفت:
بفرما چرا تعارف می کنین؟
و خیلی خونسرد مشغول خوردن شد. ارشیا به ترنج گفت:
حرفم و پس می گیرم این همون بی شعوری هست که بود.
ترنج جرعه ای از نوشابه اش را خورد و خندید که ماکان اعتراض کنان گفت:
ارشیا ادم باش جلو خواهر من.
خوب بابا این همه میز برو یه جای دیگه شام بخور.
نچ می خوام کنار آبجیم باشم.
ارشیا قاشق را با حرص برداشت و گفت:
کنه. سیریش.
بعد از شام ارشیا در حالی که دستش را دور کمر ترنج حلقه کرده بود دم در با مهمانان خداحافظی می کرد. خاله اش در حالی که به او نزدیک میشد گفت:
خاله جون می ترسی در بره این جوری چسبیدیش؟
ارشیا ترنج را که داشت از خجالت رنگ به رنگ می شد به خودش بیشتر نزدیک کرد و گفت:
نه خاله جون. اصولا چیزایی قیمتی و کم یاب و باید چهار چشمی مواظبت کرد. من می دونم ترنج چه جواهریه. اگه بقیه نمی فهمن خودشون می دونن ولی من که می دونم باید حواسم باشه.
خاله ارشیا کفش برید و زبانش بسته شد. چند نفری هم که دور و اطراف حرف او را شنیدند دیگر ساکت شدند. خانه تقریبا خالی شده بود. و به جز اقوام درجه یک که قرار بود عروس و داماد را تا خانه شان همراهی کنند کسی نمانده بود.
ترنج ارشیا را برد تا از اتنا خداحافظی کند:
بیا بریم من همین جا مفصل خداحافظی کنم.
بعد آتنا را در آغوش گرفت و با تمام وجود برای خوشبختی اش دعا کرد. بالاخره آن شب هم تمام شد و ترنج همراه خانواده اش به خانه برگشت. ارشیا هر چه اصرار کرد ترنج اجازه نداد او هم تا دم خانه شان بیاید خستگی از تمام چهره اش می بارید. همانجا مقابل خانه ماد خداحافظی کردند و به خانه رفتند. ارشیا در حالی که کتش را روی یک دوشش انداخته بود از پله بالا رفت.
در اتاقش را که بست بوی عطر ترنج شامه اش را پر کرد. کتش را روی صندلی انداخت و شلوار راحتی پوشید. و پیراهنش را در آورد. بدون اینکه چیزی بپوشد. توی تختش رفت. تختش بیشتر بوی ترنج را می داد. از اینکه جایی دراز کشید ه بود که ترنج یک ساعت قبل خوابیده بود. ته دلش ضف می رفت. پتویش را رویش کشید و با رویای ترنج به خواب رفت.

مهتاب شنبه صبح با بی حالی بلند شد. تمام روز جمعه رامشغول تمام کردن کارهای نیمه تمامش بود و تا ساعت سه بیدار مانده بود. ولی باید می رفت شرکت. هنوز تاریک بود که بلند شد. نمازش را خواند و لباس پوشید.
هوا حسابی گرفته بود و معلوم بود بارش در راه است. چتر نداشت و مجبور شد دل به دریا بزند و از خوابگاه برود بیرون. بارانی در کار نبود. با اینکه ساعت شش و نیم هم رد کرده بود ولی هوا نیمه تاریک بود. سوار اتوبوس که شد نم باران هم شروع شد.
وای شانس آوردم ها اگه بارون زودتر شروع شده بود. حتما خیس شده بودم.
دست هاب یخ زده اش توی جیب های سویی شرتش کرد. شدت باران هر لحظه بیشتر می شد.ضخیم ترین مانتویش را با سوئی ششرت سورمه اش پوشیده بود. مهتاب زیر لب خدا را شکر کرد. ان سال بارش کم بود و توی این شهر کویری هر قطره باران ارزش طلا داشت. با سرخوشی به قطره های باران خیره شده بود. از کسالت و خستگی صبح خبری نبود. اتوبوس آن وقت صبح و توی آن هوا خلوت تر بود. با این تاریکی باورش سخت بود که ساعت از هفت گذشته باشد.
اتوبوس توی ایستگاه متوقف شد و مهتاب سریع به سمت اتوبوس بعدی دوید. اتوبوس تقریبا پر بود و می خواست حرکت کند که مهتاب خودش را روی پله انداخت و به خانم کناری اش تنه زد ولی انگار باران صبح گاهی همه را سر حال آورده بود چون همان خانم با خنده گفت:
حالا که خودتو پرت کردی بالا بپا لای در نمونی.
مهتاب هم به حرف او خندید و گفت:
واقعا ببخشید اگه به این اتوبوس نمی رسیدم دیرم میشد. این شد که بهتون تنه زدم.
خواهش می کنم توی این اتوبوس های شلوغ این چیزا عادی.
دستش را به میله محافظ گرفت و از سردی آن تا مغز استخوانش لرزید. باران همراه بادی که می آمد حسابی دمای هوا را پائین آورده بود:
وای خدا کی می رسیم یخ زدم. رسیدم می رم سیستم و می زنم زیر بغلم می رم توی سالن می شینم کنار سوفاژ چون فکر کنم اتاق ما که مثل فیریز باشه الان.
نگاهی به ساعتش انداخت. هفت و نیم بود.
به موقع می رسیم. وای خدا کنه آقای حیدری چایی رو دم کرده باشه. چه مزه ای می ده تو این هوا.
از شیشه به بیرون خیره شد. دلش هوای خانه را کرده بود. اغلب آخر هفته ها خانه بود. برای همین احساس دلتنگی نمی کرد. ولی این بار نتوانسته بود برود. دعا کرد توی شهر خشکیده آنها هم همینجور باران بیاید.



بعد با یاد مادرش برای خودش لبخند زد. زمستان ها توی هوای برفی و بارانی مادرش زودتر بلند میشد و صبحانه گرمی برای آنها درست می کرد. وای خوردن آش گرم یا عدسی توی آن هوا کنار بخاری چه مزه ای میداد. دلش از یادآوری آش های مادرش به قار و قور افتاد.
توی مسیر چند بار مجبور شد هی پیاده و دوباره سوار شود تا کسانی که می خواستند توی ایستگاه های بین راه پیاده شود و این کار باعث شد کمی خیس شود. آخر به مقصد خودش رسید و پیاده شد. باران عجیب شدت گرفته بود. مهتاب در حالی که می خندید با خودش فکر کرد:
خدام نشسته اون بالا ببینه من کی پیاده میشم شیر و بیشتر باز کنه
و بعد عرض خیابان را با سرعت دوید و یک راست سمت در شرکت رفت تمام بدنش به لرزه افتاده بود. خودش را به در رساند و از صحنه ای که دید برای چند ثانیه خشکش زد. در بسته بود.
چرا بسته اس؟ خدایا یخ زدم.
برای اینکه بیشتر خیس نشود. خودش را زیر آفتاب گیر یکی از مغازه ها انداخت. دست هایش را توی جیبش کرد و شروع کرد در جا زدن.
مهتاب خانم مردی رفت. مامان خداحافظ. بابا خداحافظ. ای ترنج بی معرفت خداحافظ نمی تونستی به من یک زنگ بزنی بگی تعطیله.
دست هایش را مقابل دهانش گرفت و ها کرد:
اصلا برای چی باید تعطیل باشه. شنبه اس نا سلامتی. ای خدا چه گیری افتادم چرا اینا اینقدر بی نظمن. چطوری پول در میارن. وای خدا یخ زدم. مرفهین بی درد.
نگاهی به ساعتش انداخت هشت و ده دقیقه بود. این دو روز خانم دیبا قبل از او آمده و در را باز کرده بود.
اگه تا پنج دقیقه دیگه نرسید زنگ می زنم به ترنج.
دست هایش را زیر بغلش کرد و به دیوار تکیه داد. دیوار هم نم داشت ولی واقعا دیگر نمی توانست سر پا بیاستد.
حالا مهتاب خانم این وسط غش نکنی. فکر کن. این وسط ولو شم بعد عین تو این فیلما مردم رد شن فکر کنن مردم برام پول بریزن.
از این فکر خنده اش گرفت و در حالی که همانجور کمی ول می خورد تا گرم تر شود خندید.
ای خدا از سرما خلم شدم. خانم دیبا جون مادرت بیا.
مغازه کنار هم از شانسش هنوز بسته بود. انگار مردم تجیح می دادند توی این هوا خانه باشند و کنار بخاری.
صبر کن از روش تلقین استفاده می کنم.
وای چقدر گرمه. خدایا پختم. ای سوختم. گرمه.
بعد دوباره خندید و گفت:
غلط کردی. وای یخ زدم.ماااااماااان
**
برف پاک کن ماشین ماکان با نهایت سرعت کار می کرد.
ای خدا چه بارونی. ای چه شلوغه خیابون این وقت صبح.
بعد خمیازه ای کشد و گفت:
ای خدا بگم چکارت کنه ارشیا این وقت صبح عین خروس بی محل بلند شده اومده خونه ما. کله پاچه بخوره با زنش. اصلا خجالت نکش کلا بیا شب بمون. نخیر چی چی و شب بمون غلط می کنی شب بمونی. مرتیکه بی حیا.
بالاخره رسید. ساعت هشت و بیست دقیقه بود. ماشین را پارک کرد.چترش را برداشت و پیاده شد. پالتوی اش را به خودش فشرد و سریع رفت سمت شرکت.
در چرا بسته اس؟
همان موقع نگاهش به دختری افتاد که زیر آفتاب گیر کناری توی خودش مچاله شده بود. مانتو مشکی و سوئی شرت سورمه ای تنش بود. کتانی های سفید و یک کولی مشکی هم روی شانه هایش بود. کلاه پسرانه قرمزی هم روی ممقنعه اش سر کرده بود که لبه سفید داشت و علامت نایک قرمز رنگی روی لبه سفیدش خود نمایی می کرد.
سرش را که بالا اورد. چشم های ماکان گرد شد:
این که مهتابه.
مهتاب با دیدن ماکان اینقدر خوشحال شد و ناخودآگاه به سمت او دوید. از شدت باران کمتر شده بود. ولی همچنان می بارید.
سلام آقای اقبال.
ماکان به سر تاپای مهتاب نگاه کرد. تقریبا خیس شده بود. یک قدم به او نزدیک شد و کمی چتر بزرگش را به سمت او گرفت:
سلام. حسابی خیس شدین.
مهتاب مثل جوجه های زیر باران مانده به او نگاه کرد و گفت:
در بسته بود. فکر کردم شرکت تعطیله.
لب هایش هم سرما می لرزید.
از کی اینجاین؟
یک ربع ساعتی میشه.
ماکان به طرف در رفت و مهتاب هم او راهمراهی کرد. به نیم پالتوی مشکی ماکان نگاهی انداخت و با خودش گفت:
وای چه خوشکله. حتما تو هم کلی گرمه.
بعد انگار که کسی فکرش را خوانده باشد به خودش گفت:
نخیر منظورم اون نبود. منظورم این بود که ادم وقتی این و بپوشه اصلا سردش نمی شه.
ماکان چترش را به طرف او گرفت و گفت:
این و نگه دارین یک لحظه.
مهتاب با تردید نگاهی به دست ماکان که چتر را به او تعارف کرده بود انداخت.
ای بابا حالا از پالتوش تعریف کردم. جو گیر شد. ای جنگ اون که نشنید. آها راس می گی.
ماکان که تردید او را دید گفت:
می خوام در و باز کنم.


مهتاب قانع شد و در حالی که سر تکان می داد چتر را از دست ماکان گرفت. ولی سعی می کرد جوری ان را نگه دارد که بیشتر روی سر ماکان باشد. ماکان که داشت با در کلنجار می رفت گفت:
چرا چیز گرم تری نپوشیدی؟
و برگشت و به مهتاب نگاه کرد. مهتاب مانده بود چه جوابی بدهد. با کلافگی به ماکان نگاه کرد و ماکان از همان نگاه هم فهمید چه حرف مزخرفی زده. با خودش گفت:
خوب احمق اگه داشت خوب می پوشید دیگه.
تازه آن موقع متوجه این حرکت مهتاب شده بود با تعجب گفت:
چرا نمی گری رو سرت خیسیدی که دختر؟
مهتاب در حالی که به دست ماکان که داشت سعی می کرد در را باز کند نگاه می کرد خیلی خونسرد گفت:
پالتوتون خراب میشه زیر بارون.
در با یک هول باز شد و ماکان در حالی که روی سرش هم علامت سوال و هم تعجب داشت برق می زد وارد راهرو شد. مهتاب هم وارد شد و چتر را بست و وقتی چرخید و تا ان را به ماکان بدهد تازه یاد ترنج افتاد. برگشت و نگاهی توی خیابان انداخت:
ببخشید ترنج کو؟
ماکان چتر را از دست مهتاب گرفت و پر سوال به مهتاب نگاه کرد.
خودش داره خیس میشه نگران پالتوه منه.
آقای اقبال پرسیدم ترنج کو؟
صدای مهتاب او را از فکر بیرون آورد و نگاهش را که روی گونه های سرخ شده از سرمای مهتاب جا خوش کرده بود پر داد. به آرامی گفت:
با ارشیا میاد.
و برگشت از پله بالا رفت. رفتار مهتاب گیجش کرده بود. چند پله که بالا رفت متوجه شد که مهتاب همانجا ایستاده. برگشت و گفت:
چرا نمیای بالا؟
نمی فهمید چرا دارد مهتاب را اینقدر خودمانی صدا میزد.
مهتاب نگاهش را از خیابان گرفت و خیلی رک گفت:
خوب من نمی تونم تنها با شما اون بالا بمونم.
چشم های ماکان برای یک لحظه ته سرش چسبید.بعد اخم کوچکی صورتش را پوشاند و چند پله بالا رفته را با سرعت برگشت و گفت:
فکر کردی من چه جور آدمی هستم؟
مهتاب که از این عکس العمل ماکان جا خورده بود یک قدم عقب رفت و این باعث شد که آرنجش محکم به در بخورد. ماکان از این گیج تر نمی شد. احساس می کرد دارد خل می شود.مهتاب را اصلا نمی فهمید. چه چیزی از او دیده بو که اینقدر از او می ترسید. با لحن آرام تری گفت:
من کاریت ندارم داری یخ می زنی. بیا برو بالا.
مهتاب شرم زده آرنج دردناکش را گرفت و در حالی که سرش را پائین می انداخت گفت:
ببخشد قصد توهین به شما رو نداشتم. ولی...ولی.. مگه ما مسلمون نیستیم. اسلام هم گفته زن و مرد نامحرم نباید یک جا با هم تنها باشن.
فک ماکان تقریبا به سینه اش چسبیده بود. این دختر از کدام سیاره آمده بود که ماکان را اینقدر متعجب میکرد. مهتاب لبش را گاز گرفت و گفت:
بحث شما نیست. اگر کس دیگه ای هم غیر از شما بود من بالا نمی آمدم. ببخشید.
ماکان احساس کرد اگر آنجا بماند امکان داد از دست این دختر بچه کله اش را به دیوار بکوبد بنابراین به سردی گفت:
هر طور راحتی و از پله بالا دوید.
مهتاب به بالای پله نگاه کرد و همانجا به در تکیه داد. واقعا داشت یخ می زد ولی اگر می مرد هم بالا نمی رفت. البته فکر نمی کرد ماکان این حرف را یک توهین به خودش بداند. آهی کشید و شانه اش را بالا انداخت. حرفی بود که زده بود. خدا را شکر انتظارش خیلی طول نکشید خانم دیبا هراسان رسید. او هم به قدر کافی خیس شده بود.
مهتاب با دیدن او سلام کرد:
سلام.
سلام. وای آقای اقبال در و باز کردن؟
آره.
تو چرا نمی ری بالا؟
دارم می رم دیگه.
و به سمت پله رفت. خانم دیبا به سرعت از کنار او گذشت و در را باز کرد و وارد شد. گرمای شرکت یک لحظه به صورت مهتاب خورد و تازه فهمید چقدر سردش بوده. او هم پشت سر خانم دیبا وارد شد. ماکان توی سالن ایستاده بود نیم پالتو مشکی اش تنش نبود. یک دستش توی جیب شلوارش بود و در حالی که به نقطه ای روی زمین خیره شده بود داشت به حرفهای خانم دیبا گوش می داد که مدام دست هایش را توی هوا تکان می داد و به سرعت برایش توضیح می داد:
بارون همه برنامه هامو به هم ریخت. توی خیابون تصادف شده بود. ترافیک شده بود. دیگه تا راه باز شد کلی طول کشید. ببخشید به خدا همیشه سر ساعت اینجام. امروز دیگه دیر شد.
مهتاب زیر چشمی به ماکان نگاه کرد و یک راست سمت آشپزخانه رفت. تنها جمله ماکان را شنید:
مشکلی نیست.


این طور که معلوم بود نمی توانست از شوفاژ انجا استفاده کند. کتری را آب کرد و روی گاز گذاشت. کلاهش را برداشت و همراه کوله اش روی میز انداخت و دست هایش را در دو طرف کتری گرفت تا کمی گرم شود. با حرارت شعله زیر کتری کم کم گرم میشد.
دلش یک چای داغ می خواست. توی بدنش احساس کوفتگی می کرد و دلش می خواست الان توی تختش بود و می خوابید. یکی از نزدیک ترین صندلی ها به گاز را انتخاب کرد و رویش نشست. خمیازه ای کشید و سرش را روی میز گذاشت. عادت به این همه بی خوابی و خستگی نداشت. حالا که زیر باران ماندن هم به آن اضافه شده بود.
چشم هایش داشت کم کم روی هم می آمد که صدای ترنج از جا پراندش.
مهتاب. خوابیدی؟
مهتاب بی حال سرش را از روی میز برداشت و گفت:
داشتم می خوابیدم ولی صدای تو نذاشت.
ترنج خنده کنان وارد آشپزخانه شد وگفت:
چرا اینجا نشستی؟
مهتاب کش و قوسی به خودش داد و گفت:
چکار کنم. اینجا مثل عصر حجر باید خودتو با آتیش گرم کنی اتاق که وسایل گرم کننده نداره.
ترنج یک وری روی میز نشست و گفت:
چرا خیسی؟
مهتاب باز خمیازه ای کشید و پشت در ماندنش را برای ترنج تعریف کرد. حتی حرفی که به ماکان زده بود را هم گفت و باعث شد ترنج حسابی بخندد.
مهتاب بلند شد و گفت:
واقعا داداشت همچین چیزی به گوشش نخورده تا حالا؟
ترنج با لبخند سری تکان داد و گفت:
فکر نکنم. تو این فازا نیست.
مهتاب در حالی که چای دم می کرد گفت:
واقعا تعجب می کنم از شما دو تا خواهر و برادر هیچ شباهتی ندارین با هم. بعد یاد آن دختر توی کافی شاپ افتاد و بعد هم دختر زیبا و بی ادبی که پنجشنبه دیده بود.
ترنج در حالی که با انگشت روی میز خط می کشید و گفت:
منم قبلا مثل ماکان و مامانم اینا بودم. یعنی می دونی اصلا هیچ وقت برام سوال پیش نیامده بود که چرا ما حجاب نداریم یا با نامحرم دست می دیم. چون از وقتی چشم باز کردم همه اطرافیانم همیجوری بودن.
مهتاب شگفت زده به سمت ترنج برگشت حرفهای او برایش تازگی داشت. ترنجی که او می شناخت یک دختر محجبه مقید بود. از زمانی که وارد دانشگاه شده بود با هم دوست بودند و هرگز چیزی دیگری از او ندیده بود. ترنج به قیافه بهت زده او لبخند زد و گفت:
منم یهو متحول شدم.
و خودش را تکان داد. مهتاب برای خودش یک لیوان از همان چای نیمه دم کشیده ریخت و گفت:
نمی تونم جور دیگه ای غیر از اینی که الان هستی تصورت کنم. باید برام تعریف کنی.
باشه می گم. حالا هم بیا بریم سر کارمون.
مهتاب که حالا گرم شده بود کوله اش را روی یک شانه اش انداخت و در حالی که در کنار ترنج از آشپز خانه خارج میشد گفت:
واقعا خجالت نمی کشی صبح تا شب چسبیدی به این شوهرت. شوهر ندیده.
و هم زمان با این حرف از آشپزخانه خارج شدند.
ماکان و ارشیا درست نزدیک آشپزخانه ایستاده بودند و جمله آخر مهتاب را شنیدند. ماکان خیلی حق بجانب رو به ارشیا گفت:
دیدی. غیر از منم یک نفر دیگه به این نکته پی برده.
رنگ مهتاب از خجالت کبود شده بود به آرامی سلام کرد:
سلام استاد!
ارشیا دست در جیب رو به او ایستاد و گفت:
سلام خانم سبحانی.
مهتاب دو دستی لیوان چایی را گرفته بود و در آن لحظه دلش می خواست همانجا دم در یخ زده بود و هرگز پایش را توی این شرکت نگذاشته بود.هم بابت لیوان چایش که او را به یاد حرف ان دختر می انداخت و هم بابت حرفی که به ماکان زده بود و این یکی که دیگر نهایت گندی بود که می توانست بزند. ترنج زد به بازوی مهتاب و باعث شد او سرش را بالا بیاورد و به او نگاه کند:
بی خیال بابا.
ماکان توی دلش داشت به قیافه مهتاب خصوصا با ان لیوان پر چایی که معلوم بود هنوز دم نکشیده می خندید. صورتش هنوز قرمز بود ولی دست هایش به حالت عادی برگشته بود.صدای ارشیا باعث شد از برانداز کردن مهتاب دست بکشد. رو به او گفت:
آقا ماکان نوبت شما هم می رسه. ببنیم چه جوری عین سریش به طرف می چسبی.
ماکان از این تصور خنده سر خوشی کرد ولی برخلاف حالش گفت:
من؟ عمرا. تو رو خدا دیگه هم کله سحر ترنج و با کله پاچه سورپرایز نکن.
ترنج در حالی که به حرف ماکان می خندید به مهتاب گفت:
ای خدا منم اون روز و ببینم که تو چسبیدی به شوهرت و من هر هر بهت بخندم.
مهتاب بدون اینکه سرش را بالا بیاورد آهسته گفت:
آره واقعا اون بابابزرگ چه تیکه ای هم هست که من صبح تا شب بهش بچسبم. وای نگو دلم ضف رفت.
ترنج پخی زیر خنده زد و مهتاب خیلی بی خیال با اجازه ای گفت و رفت توی اتاق مشترکشان. بعد آنجا زیر خنده زد و روی صندلی اش ولو شد.


ماکان و ارشیا با تعجب به ترنج که داشت می خندید نگاه کردند و ارشیا گفت:
ترنج برا خودت جک می گی؟
ترنج خنده اش را کنترل کرد و گفت:
نه بابا این مهتاب...
و باز خنده اش گرفت. ماکان کنجکاو شده بود بداند مهتاب چه گفته که او اینقدر می خندد. فکر میکرد درباره او حرفی زده ولی ترنج هر چه آنها نگاهش کردند حرفی نزد و همانطور که می خندید وارد اتاق شد.
ارشیا هم سری تکان داد و گفت:
بریم تو بابا. از این چیزی در نمی اد.
ماکان هم سری تکان داد و با یاد لیوانی که توی دست های مهتاب دیده بود باز یاد حرف شهرزاد افتاد و لبخند عریضی روی لب هایش آمد.
آن روز بالاخره ترنج مهتاب را به بقیه معرفی کرد و مهتاب فهمید علاوه بر او و ترنج شش طراح دیگر هم توی شرکت کار می کنند. چهار تا مرد و دو تا خانم. همه انها لیسانش گرافیک بودند و مهتاب آرزو می کرد او هم بتواند بعد از کاردانی کارشناسی اش را هم قبول شود.
اگر این جورمیشد حتما می توانست توی هنرستان شهرشان تدریس کند. چون معلم های خودشان اکثرا فوق دیپلم بودند و با مدرک لیسانس حتما خیلی راحت تر کار برای او پیدا میشد. چون از همکلاسی های هنرستانش فقط دو نفر دانشگاه قبول شده بودند.
یکی شان که ازدواج کرده بود و می ماند مهتاب و ان یکی اگر مهتاب می توانست لیسانسش را بگیرد شانسش خیلی بالا می رفت.
بعد از آشنایی و معرفی برگشتند سر کارشان.ترنج در حالی که لپ تاپش را از کبف مخصوصش بیرون می کشید به مهتاب گفت:
اون لباس خیس و در بیار.
خوب سردم میشه.
دیوونه با اون که بیشتر یخ می کنی.
خوب چکار کنم.
بده من بندازمش رو شوفاژ سالن
نه بابا شرکته ها. می خوای سالن و بکنی بند رخت.
ترنج با خنده به طرف او رفت و گفت:
درش بیار بده به من. شوفاژ کنار میز خانم دیباست معلوم نمیشه. تو این تا ظهر سینه پهلو می کنی.
مهتاب کوتاه امد و سوئی شرت خیسش را درآورد و به ترنج داد.ترنج هم ان را روی شوفاژ سالن پهن کرد و برگشت. مهتاب در حالی که منتظر بود سیستمش بالا بیاد. دومین چایش را هم مزه مزه کرد وگفت:
جریان کله پاچه چی بود؟
ترنج لپ تاپش را باز کرد و گفت:
ارشیا صبح زود دیده هوا بارونیه رفته بود کله پاچه خریده بود آورد خوردیم. نگذاشت ماکان بخوابه به زور بیدارش کرد. اونم مجبور شد بیاد شرکت.
مهتاب توی دلش گفت:
خدا رحم کرد به من. دم استاد مهرابی گرم.
بعد بسته بیسکوئیتی از کیفش در آورد و به ترنج هم تعارف کرد:
بردار.
به جان خودت جا ندارم.
مهتاب گازی از ساقه طلایی اش زد و گفت:
منم کله پاچه خورده بودم جا نداشتم.
ولی من خیلی دوست ندارم
مهتاب با چشم های گرد شده گفت:
دروغ میگی؟
به جان تو. یک کم می خورم ولی نه مثل ماکان و ارشیا و بابا. باید می دیدی چه لقمه ای می زدن.
مهتاب یک کم از چایش را هورت کشید و گفت:
بی سلیقه. من عاشقشم.
بی مزه.
به جون تو. مخصوصا کله پاچه هایی که مامانم خودش می پزه. باید یک بار بخوری به جون مهتاب مشتری میشی.
اوه این سوری جون ما از بیست کیلومتری قصابی هم رد نمی شه. چه برسه به کله پزی. صبحی هم مامان خواب بود اون سه تا به خودشون رسیدن.
مهتاب گاز دیگری از بیسکوئیتش زد و گفت:
دوباره می خوام از تلقین استفاده کنم.
به بیسکوئیتش نگاه کرد و گفت:
این الان یک لقمه گنده مغزه.
و یک گاز بزرگ از ان زد:
وای مامان خیلی خوشمزه اس. اینم یه چشم عسلی گنده.
ترنج دماغش را چین داد و به مهتاب نگاه کرد:
ای من فقط زبونشو می خورم. دیگه هیچی.
مهتاب با همان فیگور گفت:
ساکت بی سلیقه نپر وسط صبحانه شاهانه من.
و هر دو از این حرف خندیدند. تا ظهر به خنده و مسخره بازی گذشت. نزدیک ظهرهم ارشیا سراغ ترنج رفت و برای نهار او را همراهش برد. ترنج بخاطر مهتاب می خواست بماند ولی مهتاب به زور او را راهی کرد.
عصر کلاس داشتند و باز هم باید زودتر می رفت. از زور خستگی دیگر نای روی پا ایستادن را نداشت.
داشت فکر می کرد کاش هفته های قبل این کلاس لعنتی را دو در نکرده بود که حالا از ترس حذف واحد مجبور باشد مثل جنازه برود سر کلاس.طرح های کار شده اش را روی فلش ریخت و از اتاق بیرون آمد. سوئی شرتش را از روی شوفاژ برداشت و پوشید و رفت سمت میز خانم دیبا.


ماکان روی صندلی نشسته بود و داشت به آسمان و منظره بیرون نگاه می کرد. هوا گرچه سرد بود ولی طراوت فوق العادای داشت. صدای زنگ موبایلش او را از خلسه باران بیرون آورد. شهرزاد بود.
جانم؟
سلام ماکان خوبی عزیزم.
ماکان لبخندی زد و گفت:
ممنون. کجایی؟
داریم می ریم فرودگاه گفتم یه خداحافظی تلفنی هم بکنم.
ماکان خواست جواب بدهد که کسی در زد. بی خیال در شد و گفت:
لطف کردی. تو این هوا پروازتون کنسل نشده؟
نه بابا یه بارونه دیگه. تازه خبرشو گرفتم اونجا آفتابی و گرمه.
دوباره کسی در زد. ولی ماکان بی توجه به در خودش را روی صندلی تاب داد و گفت:
یه جوری میگی اونجا آفتابیه که انگار آفتاب ندیدی. خوبه اینجا همیشه سال آفتابیه ها.
صدای خنده ملوس شهرزاد را شنید و که گفت:
بامزه بود.
ولی ماکان توی دلش گفت:
حقیقت بود.
خوب دیگه عزیزم کاری نداری؟
نه قربونت خوش بگذره.
شهرزاد با لحن پر عشوه ای گفت:
تنهایی خوش نمی گذره.
ماکان با کمال بدجنسی گفت:
غصه نخور دفعه بعد با هم می ریم.
صدای خونسرد شهرزاد را شنید که گفت:
چرا که نه. یک مسافرت دو نفره.
ماکان توی دلش گفت:
بابا تو دیگه کی هستی.
بعد اضافه کرد:
شنیدم اونجاها زمستونای خوش آب و هوایی داره.
اوهوم. درست شنیدی.
پس سفر بعدی تو زمستون.
شهرزاد باز هم خندید و گفت:
باشه. می برمت. عزیزم من دیگه باید برم.
به سلامت.
صدای بوسه ای پشت تلفن شنید و بعد صدای شهرزاد.
بای.
نگاهی به تلفنش کرد و ان را روی میز گذاشت. توی این هوا تنهایی خیلی کسل کننده بود. خانه هم که کسی نبود. نهار را کجا می رفت؟ توی لیست شماره هایش دنبال شماره دوست و آشنایی گشت. کسی نبود. دخترها همه پاک شده بودند. از پسرها با محسن و رامین که فعلا شکر آب بود. ارشیا هم که....
لعنتی با خواهرمن رفته نهار و من و تنها گذاشته.
لگدی به پایه میزش زد و ان موقع تازه یاد در زدن اتاقش افتاد. گوشی را برداشت:
خانم دیبا کی با من کار داشت؟
خانم سبحانی بودن.
خوب بگو بیاد تو.
رفتن.
رفتن؟
بله.
چرا نیامد تو.
من بهشون گفتم. خودشون گفتن اون بار شما گفتین وقتی جواب نمی دیدین یعنی کسی نیاد تو.
ماکان دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
حالا چکار داشت؟
می خواست کاراشو تحویل بده.عصر کلاس داشت. فلشش اینجاست.
باشه برام بیارشون.
بعد تلفن را گذاشت و بی حال پشت پنجره ایستاد و به خیابان نگاه کرد. خودش هم نمی دانست دنبال چه می گردد شاید دنبال دختری که کلاه قرمز پسرانه سرش باشد. تا آنجا که دید داشت خیابان را نگاه کرد.
چترم نداشت. دوباره خیس میشه.
توی آخرین مسیر نگاهش احساس کرد نقطه قرمزی را می بیند که در حال دور شدن است. خانم دیبا وارد اتاق شد.
فلش خانم سبحانی.
ماکان یک لحظه برگشت سمت خانم دیبا و وقتی دوباره به سمت پنجره برگشت. نقطه قرمز رفته بود. با یک حرکت پالتو و چترش را برداشت و به خانم دیبا که شوک زده او را نگاه می کرد گفت:
بذار رو میزم.
و در حالی که پالتویش را می پوشید از پله پائین دوید. کجا داشت می رفت؟ آن هم با این عجله. بالاخره از تنهایی توی شرکت که بهتر بود. شهرزاد هم که الان حتما پریده بود. می توانست لااقل مهتاب را برساند. یا شاید به بهانه ای نهار را به هم بخورند. مهتاب حتما خوشحال هم میشد که نهار رابا رئیسش بخورد.
چترش را باز نکرد. چون اینقدر تند خودش را به ماشین رساند که احتیاجی به چتر نداشت. قطره های باران روی پالتویش سر می خوردند. به مهتاب نگفته بود که پالتویش زد آب است. اصلا گفتن هم نداشت. می گفت که چه بشود. بعد یاد حرف خودش افتاد:
لباس گرم تری نداشتی بپوشی.


پیشانی اش را خاراند و ماشین را روشن کرد.نگاهش توی پیاه رو بود. هیچ کلاه قرمزی نمی دید. لبش را جوید و دوباره توی پیاده رو نگاه کرد. خیابان تمام شده بود ولی مهتاب را ندیده بود. خواست دور بزند و دوباره خیابان را نگاه کند که پشیمان شد:
احمقانه اس. چرا دارم دنبالش می گردم. این همه آدم بدون چتر تو این شهر دارن می رن. من باید به فکرشون باشم؟
جهت راهنما را عوض کرد و پیچید توی خیابان بعدی:
حالا گیرم پیداش می کردی. کسی که حاضره بمیره از سرما و نیاد بالا سوار ماشین تو میشه.
از کنار تاکسی های خطی گذشت. یک کلاه قرمز دید که خم شده و با راننده صحبت می کند. خودش بود. سر شانه هایش خیس شده بود و آب روی کوله اش راه افتاده بود. دست هایش توی جیب سوئی شرتش بود. ماکان جلوتر ایستاد. از توی آینه نگاه کرد.
انگار داشت سر کرایه چانه می زد. ماکان دست دست کرد. در آخر دستگیره را گرفت ولی قبل از باز کردن در مهتاب سوار شده بود. تا پیاده شود. تاکسی از کنارش گذشته بود. لگدی به لاستیک ماشینش زد و سوار شد.
کمی دنبال تاکسی رفت و بعد هم تغییر مسیرداد. وقتی به خودش آدم.جلوی آپارتمان محسن بود.
ماشین را خاموش کرد و به فرمان را توی مشت فشرد.
چرا حالا اومدم اینجا؟
لبش را جوید و به رو به رو خیره شد. کوچه خلوت بود و سکوت همه جا پیچیده بود. جز صدای تیک و تیک قطرهای باران که با ریتم منظمی به شیشه مقابل می خورند صدایی شنیده نمی شد.
ماکان زل زده بود به شیشه مقابلش که باران نقظه چینش کرده بود. یاد قولی که به خودش داده بود افتاد. در را باز کرد و چترش را برداشت. پشت در آپارتمان محسن ایستاد و زنگ زد. با زنگ دوم بالاخره یک نفر جواب داد:
کیه؟
نمی بینی؟
ا ماکان تویی.نشناختمت.
جون خودت باز کن درو دیگه یخ زدم.
بیا بالا.
اگه باز کنی حتما میام.
در با صدای تیکی باز شد و ماکان پله ها را بالا دوید و در همان حال چترش را بست. هنوز زنگ را نزده بود محسن جلوی در ظاهر شد.
به به پارسال دوست امسال آشنا. خط قرمز و رد کردی مهندس.
ماکان او را به کناری هل داد و گفت:
مزه نریز برو کنار ببینم.
بعد وارد شد و مشکوکانه توی خانه را نگاه کرد. کفشهایش را کنار در درآورد و وارد شد. بوی مشکوکی هم نمی امد. همانطور که اطراف را می پائین پالتویش را هم در آورد.
محسن سوتی کشید و گفت:
پسر چه پالتو تمیزی. از کجا گیر آرودیش.
بعد پالتو را از دست او گرفت و پوشید و مقابل آینه جلوی در ایستاد. بعد خنده اش گرفت و گفت:
چه گنده ای تو پسر به من نمیخوره.
ماکان روی مبل ولو شد و گفت:
نه جون داداش برش دار می دی خیاط واست درش میاره.
محسن پالتو را توی صورت ماکان پرت کرد و گفت:
نخواستیم بابا.
بعد رفت سمت آشپزخانه و گفت:
چی میخوری؟
یه چیز گرم.
گرم داخلی یا خارجی.
محسن دفعه قبلم گفتم دیگه نمی خورم.
باشه بابا. چرا جوش می اری.
صدای پر شدن کتری به گوش رسید و بعد هم محسن با یک بشقاب و یک جعبه شیرینی از آشپزخانه بیرون آمد. جعبه را روی میز گذاشت و بشقاب را داد دست ماکان:
بیا تا چایی آماده میشه شیرینی بزن.
ماکان نگاهی به جعبه انداخت و گفت:
تو ادم بشو نیستی نه؟ خوب بزمجه اینا رو بذار تو یه ظرف این چیه آخه.
و با انگشت به جعبه ضربه زد.
بخور بابا. شیرینی شو می خوای بخوری جعبه شو که نمی خوای بخوری.
ماکان یکی برای خودش برداشت و توی بشقاب گذاشت:
چه خبر از رامین؟
محسن یک شیرینی توی دهانش گذاشت وبا همان دهان پر گفت:
از اون شب یک بار اومد اینجا باز می خواست بساط راه بندازه منم بیرونش کردم.
احسنت. بگو هلش دادم تو گنداب دیگه.
محسن یک شیرینی دیگر توی دهانش گذاشت و گفت:
توقع داشتی چکار کنم. اینجا رو با شیره کش خونه عوضی گرفته بود. هی راه به راه این گند کاریشو برمی داشت می آورد اینجا.
ماکان کمی با شیرینی اش ور رفت و گفت:
نمی دونی از کجا میاره اینارو.
نه.ولی از هر جا میاره جنسش خوبه.




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی برایم از عشق بگو (ادامه یک بار نگاهم کن ) ,
:: بازدید از این مطلب : 4097
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: